مطالبی زیبا درباره شهدا

نگاهشان کن .......

 
 


نگاهشان به من و توست ....

ای کاش کاری به اسم شهداء نکنیم

 که مخالف سیره شهداء باشه 

شهداء شرمنده ایم ....
 


این شعر و عکس دیوونه ام کرده ...


****************

عاشقان رفته اند سوی او, بس کنید جست و جو 

ای دریغ از سفر, کو به کو با من از او به گو

عاشقان رفته اند, در پی معشوق خویش

عاشقان سر نهن ,در ره بانوی خویش

بد به حال کسی که چو من تنها بماند

بی صدا گریه کن گریه کن از بود خویش

 

 


الا بذکرالله....
اینم چند خاطره ی زیبا از شهدا

 عراقی سرپران

اولين عملياتي بود كه شركت مي‌كردم. بس كه گفته بودند ممكن است موقع حركت به سوي مواضع دشمن، در دل شب عراقي‌ها بپرند تو ستون و سرتان را با سيم مخصوص از جا بكنند، دچار وهم و ترس شده بودم.

ساكت و بي صدا در يك ستون طولاني كه مثل مار در دشتي مي‌خزيد جلو مي‌رفتيم. جايي نشستيم. يك موقع ديدم يك نفر كنار دستم نشسته و نفس نفس مي‌زند. كم مانده بود از ترس سكته كنم. فهميدم كه همان عراقي سرپران است. تا دست طرف رفت بالا معطل نكردم با قنداق سلاحم محكم كوبيدم توي پهلويش و فرار را بر قرار ترجيح دادم.

لحظاتي بعد عمليات شروع شد. روز بعد در خط بوديم كه فرمانده گروهان مان گفت: «ديشب اتفاق عجيبي افتاده، معلوم نيست كدام شير پاك خورده‌اي به پهلوي فرمانده گردان كوبيده كه همان اول بسم الله دنده هايش خرد و روانه بيمارستان شده.»
از ترس صدايش را در نياوردم كه آن شير پاك خورده من بوده ام.

                                              

به احترام پدرم

نزديك عمليات بود و موهاي سرم بلند شده بود بايد كوتاهش مي‌كردم مانده بودم معطل توي آن برهوت كه سلماني از كجا پيدا كنم. تا اينكه خبردار شدم كه يكي از پيرمردهاي گردان يك ماشين سلماني دارد و صلواتي مو‌ها را اصلاح مي‌كند.

رفتم سراغش ديدم كسي زير دستش نيست طمع كردم و جلدي با چرب زباني قربان صدقه اش رفتم و نشستم زير دستش. اما كاش نمي‌نشستم. چشم تان روز بد نبيند با هر حركت ماشين بي اختيار از زور درد از جا مي‌پريدم.

ماشين نگو تراكتور بگو. به جاي بريدن موها، غلفتي از ريشه و پياز مي‌كندشان! از بار چهارم هر بار كه از جا مي‌پريدم با چشمان پر از اشك سلام مي‌كردم. پيرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد اما بار آخر كفري شد و گفت: «تو چت شده سلام مي‌كني؟ يكبار سلام مي‌كنند.»
گفتم: «راستش به پدرم سلام مي‌كنم.»

پيرمرد دست از كار كشيد و با حيرت گفت: «چي؟ به پدرت سلام مي‌كني؟ كو پدرت؟»
اشك چشمانم را گرفت و گفتم: «هر بار كه شما با ماشين تان موهايم را مي‌كنيد، پدرم جلوي چشمم مي‌آيد و من به احترام بزرگ تر بودنش سلام مي‌كنم!»

پيرمرد اول چيزي نگفت. اما بعد پس گردني جانانه‌اي خرجم كرد و گفت: «بشكنه اين دست كه نمك نداره...»

مجبوري نشستم وسيصد، چهارصد بار ديگر به آقا جانم سلام كردم تا كارم تمام شد.


تفسیر جرات

همه دوست دارند که به بهشت بروند

امــا کسـی دوســـــت نــدارد که بــمیــــــــــــــــرد

بهشت رفتن جرأت مردن می خواهد...

 

و شهدا چه زیبا تفسیر کردند جرأت را...

 


تو بابامو ندیدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 


گنجشک ناز و زیبا، که میپری اون بالا

بال و پرت به رنگ خاک، دلت مهربون و پاک

به من بگو وقتی که پر کشیدی بابام رو تو ندیدی؟

 

 

دیدمش از این جا رفت اون بالا بالاها رفت

پیش ستاره ها رفت

یواش و بی صدا رفت





ستاره آی ستاره، پولک ابر پاره

خاموشی و می تابی، بیداری یا که خوابی

به من بگو وقتی که خواب نبودی بابام رو تو ندیدی؟

 

 

دیدمش از این جا رفت اون بالا بالاها رفت

از اون طرف از اون راه

رفته به خونه ی ماه





ماه سفید تنها، که هستی پشت ابرا

نقره نشون کهکشون، چراغ سقف آسمون

به من بگو وقتی که نور پاشیدی، بابام رو تو ندیدی؟

 

 

همینجا پیش من بود، نموند و رفت زود زود

اون بالا بالاها رفت

بابات پیش خدا رفت

 

 

خدا که مهربونه، پیش بابام می مونه

گریه نمیکنم من، که شاد نباشه دشمن

 

http://upsara.com/images/xum9tosy3dmi1614jyu.jpg

 


شهدا شرمنده ایم....

گوشهایت را دادی تا ما چشم و گوشمان باز شود

              چشم و گوشمان که باز نشد هیچ، بماند!

شرمنده ی ایثارتم شديم جوانمرد

 


 

 

و حال ما مختاریم! که از ولایت حمایت کنیم یا نه! 

و حال ما مختاریم! تا زمانی که صلح و صفا است از ولایت دم بزنیم و گاه فتنه و بلا، تقیه کنیم!

 

و حال ما مختاریم! چرا که زین پس دنیا به کام نخواهد بود و اوضاع بر کسانی که از ولایت دم می زنند

و شیعه مولا هستند سخت تر خواهد شد.

 

و حال ما مختاریم! علوی باشیم، حسینی باشیم، مهدوی باشیم یا در کنار حرمله‌ها بایستیم!

 

 

افسران - و حال ما مختاریم!

 


جملات زیبای سید مرتضی آوینی

 



 


یاران ؛
پای  در  راه  نهیم 
که  این  راه  رفتنی  است
 و نه  گفتنی ...

[ ادامه مطلب ] |
ن : لاله ی بی پلاک
ت : دو شنبه 31 / 3 / 1393
شهدا.........

    


شهدا مرغان خونین حریم کبریایی خداوند هستند که قطرات خونین آنها است که از عنبر ومشک خوشبوتر است وعطر جنت عصاره عطر خونین آنها است شهدا شور ونوای جنت الحسین بودنند ، مرغان ملکوتی امام بودنند که جنت فردوس فرش قدوم آنهااست .شهدا تک ستارگان شب ظلامانی جاهلیت این دوران هستند که با نور خود فطرت انسان ها را روشن می کنندو(بلاگ شهود شهدا مرغان خوش الحان ملکوتند .شهادت شهد شیرینی است که عاشق از دست معشوق خویش می گیرد تا در حریم وصل خود نثار جان کند  وبلاگ شهود عشق  شقایق های در خون تپیده امام دستی برارید ومارا از منجلاب گناه برکشید که شما ید الله هستید آری شما کبوتران حریم آسمان وحدت اید که جز شما کسی توان پرواز در آن آسمان را ندارد ای مرغان خوش الحان ملکوت نغمه ای بسرایید که دلهایمان سخت مدهوش الحان شماست آری اینان را می بینی مست ومدهوش هستند گوئی شراب عشق او را نوشید ه اند آری شرابی که فقط آن شراب را در صحرای کربلا می توان یافت ..شراب عشقانسان تا جوینده خدا نباشد او را نمی شناسد وتا او را نشناسد دوست دار او نمی شود وتا محبوب او نشود عاشق نمی شود وتا عاشق نباشد شهید نمی شود ومصداق کامل عالم سلوک مگر کسی غیر از شهید است وشهادت اوج سلوک وعرفان استما جهاد را شر وزحمت نمی بینیم بلکه باران رحمتی می بینیم که (بزر انسان) را می پروراند تا از عالم خاک سر بیرون آورد وبه ما فوق خاک سعود کند که جای بزر زیر خاک ماندن نیست باید حجاب دانه خویش را پاره کند تا سبز شود .آری شهدا همان بزرهای شقایق اندشرط حضور بی خودی است وسر این مطلب در آن است که حضور را جز به آنانی که خود را پی نکرده اند نمی دهند وشهید مصداق اکمل بی خودی ومستی است .شهدا مرغان خوش الحان ملکوتند


             


 
       

زیباترین

جلوات عشق خونی است که

برپیشانی شهید

می نشیند

 


جوانی رفت
چند خاطره خنده دار از شهدا

کمپوت

داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم کنارم ایستاده بود که یه  هو یه خمپاره اومد و بومممممم..... نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین دوربینو برداشتم رفتم سراغش .بهش گفتم تو این لحاظات آخر زندگی اگه حرفی صحبتی داری بگو...

در حالی که داشت اشهد و شهادتینش رو زیر لب زمزمه می کرد گفت :من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم .اونم اینکه وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشا پوستشو اون کاغذ روشو نکَنید

بهش گفتم : بابا این چه جمله ایه قراره از تلویزون پخش شه ها یه جمله بهتر بگو برادر...

با همون لهجه اصفهونیش گفت: اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده.

 

پلنگ صورتی

شب عملیات بود .حاج اسماعیل حق گو به علی مسگری گفت:ببین تیربارچی چه ذکری میگه که اینطور استوار جلوی تیرو ترکش ایستاده و اصلا ترسی به دلش راه نمیده .

نزدیک تیر باچی شد و دید داره با خودش زمزمه میکنه :دِرِن ، دِرِن ، دِرِن ،...(آهنگ پلنگ صورتی!)

معلوم بود این آدم قبلا ذکرشو گفته که در مقابل دشمن این گونه ،شادمانه مرگ رو به بازی گرفته.

 

عباس

وقتی اسیر شدیم از همه رسانه ها آمده بودند برای مصاحبه و در واقع مانور قدرت و استفاده تبلیغاتی روی اسرای عملیات بود. نوبت یکی از بچه های زرنگ گردان شد. با آب و تاب تمام و قدری ملاطفت تصنعی شروع کردند به سوال کردن.

یکی از مأموران پرسید:

- پسر جان اسمت چیه؟

- عباس.

- اهل کجا هستی؟

- بندرعباس.

- اسم پدرت چیه؟

- به او می گویند حاج عباس!

گویی که طرف بویی از قضیه برده بود پرسید:

- کجا اسیر شدی؟

- دشت عباس!

افسر عراقی که اطمینان پیدا کرده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد حرف بزند به ساق پای او زد و گفت:

- دروغ میگی!

و او که خودش را به موش مردگی زده بود با تظاهر به گریه کردن گفت:

- نه به حضرت عباس!

امداد غیبی

هی می شنیدم که تو جبهه امداد غیبی بیداد می کنه.
خیلی دوست داشتم برم جبهه و سر از امداد غیبی در بیارم

رفتم جبهه و بعد از مدتی قرار شد بریم عملیات.
بس که از امداد غیبی پرسیده بودم ، بچه ها از دستم ذله شده بودند

عقب یک ماشین سوار بودیم که یکی از بچه ها گفت:
می خوای بدونی امداد غیبی یعنی چی؟

با خوشحالی گفتم: خب معلومه
ناغافل نمی دانم از کجا قابلمه ای در آورد و محکم کرد توی سرم

تا چانه رفتم توی قابلمه.سرم توی قابلمه کیپ کیپ شده بودآنها می خندیدند و من گریه می کردم.

ناگهان زمین و زمان ریخت بهم

صدای انفجار و شلیک گلوله بلند شد...

وقتی به خودم آمدم که دیدم افتادم یه گوشه. 

دو سه نفر هم سعی می کردند به زور قابلمه رو از سرم در بیاورند
لحظه ای بعد قابلمه در آمد و نفس راحتی کشیدم.

یکی از آنها گفت: پسر عجب شانسی آوردی
تمام آنهایی که تو ماشین بودن شهید شدند جز تو.همه ی ترکش ها خورده بود به قابلمه!

آنجا بود که فهمیدم امداد غیبی یعنی چه؟

حاجی همت


یک روز که فرماندهان ارتش، در یک قرارگاه نظامی برای طراحی یک عملیات، همه 
جمع شده بودند، حاج همت هم از راه رسید، امیرعقیلی، سرتیپ دوم ستاد «لشکر 
۳۰ پیاده گرگان»، حاجی را بغل کرد و کنارش نشست، امیر عقیلی به حاج همت 
گفت: «حاجی ! یک سوال دارم، یک دلخوری خیلی زیاد، من از شما دلخورم.»

حاج همت گفت: «خیر باشد! بفرمائید! چه دلخوری؟»

امیر عقیلی گفت: «حاجی ! شما هر وقت از کنار پاسگاه های ارتش، از کنار ما 
که رد می شوی، یک دست تکان می دهی و با سرعت رد می شوی. اما حاجی جان، من 
به قربانت بروم، شما از کنار بسیجی های خودتان که رد می شوی، هنوز یک 
کیلومتر مانده، چراغ می دی، بوق می زنی، آرام آرام سرعت ماشین ات را کم می 
کنی، بیست متر مانده به دژبانی بسیجی ها، با لبخند از ماشین پیاده می 
شوی،دوباره باز دستی تکان میدهی، سوار می شوی و میروی. رد میشی اصلا مارو 
تحویل نمی گیری حاجی، حاجی به خدا ما هم دل داریم.»

حاج همت این ها را که از امیر عقیلی شنید، دستی به سر امیر کشید و خندید و 
گفت: «برادر من! اصل ماجرا این است که از کنار پاسگاه های شما که رد می 
شوم، این دژبان های شما هر کدام چند ماه آموزش تخصصی می بینند که اگر یک 
ماشین از دژبانی ارتشی ها رد شد، مشکوک بشوند؛ از دور بهش علامت میدهند، 
آروم آروم دست تکان میدهند، اگه طرف سرعتش زیاد بشه، اول علامت خطر 
میدهند،بعد ایست میدهند، بعد تیر هوایی میزنند، آخر کار اگر خواست بدون 
توجه دژبانی رد بشود.به لاستیک ماشین تیر میزنند.

ولی این بسیجی هایی که تو میگی، من یک کیلومتر مانده بهشان مرتب چراغ 
میدم، سرعتم رو کم میکنم، هنوز بیست متر مانده پیاده می شوم و یک دستی تکان
میدهم و دوباره می خندم و سوار می شوم و باز آرام از کنارشان رد می شوم. 
آخر این بسیجی ها مشکوک بشوند.اول رگبار می بندند. بعد تازه یادشان میاد که
باید ایست بدهند.
یک خشاب و خالی می کنند، بابای صاحب بچه را در می آورند، بعد چند تا تیر 
هوایی شلیک می کنند و آخر که فاتحه طرف خوانده شد، داد می زنند ایست.»

 



محمد بن حسن عسکری (عج) آخرین امام از امامان دوازده گانه شیعیان است. در ١۵ شعبان سال ٢۵۵ هـ.ق در سامرا به دنیا آمد و تنها فرزند امام حسن عسکری (ع)، یازدهمین امام شعیان ما است. مادر آن حضرت نرجس (نرگس) است که گفته اند از نوادگان قیصر روم بوده است. «مهدی» حُجَت، قائم منتظر، خلف صالح، بقیه الله، صاحب زمان، ولی عصر و امام عصر از لقبهای آن حضرت است.